من و عبدالله، چند روز پشت سرهم، با همدیگر باقلوای مربایی فروختیم و توانستیم پول کمی برای کرایه کردن دوچرخه کنار بگذاریم. توی کوچه پس کوچه ها داد میزدیم: «باقلوای مربایی مشتری جان کجایی؟» یکبار من داد میزدم؛ یکبار عبدالله داد میزد: «باقلوای خوش خوشانی تا نخوری تو، نمیدانی!...» پولهایمان را خوش خوشان، گذاشتیم توی جیب شلوارمان و پا به دو گذاشتیم. تا خودمان را به دوچرخه سازی خالوسیدمحمد برسانیم. از کوچهی باغچه خرما درآمدیم و به گاراژ بابا خانی رسیدیم. کمی ایستادیم و نفس تازه کردیم.
نظرات کاربران
هیچ نظری وجود ندارد
هیچ نظری وجود ندارد
افزودن دیدگاه در مورد برادرم تختی