«جورج» دقیقاً در روز کریسمس به دنیا آمده و به همینخاطر از کریسمس متنفّر است. همه همیشه کریسمس را جشن میگرفتند و تولد او فراموش میشد. این تنفّر تا بزرگسالی با او ماند تا کریسمس سال 2011 که زندگی او را عوض کرد.
«جورج» و خانوادهاش یک مهمانی خانوادگی برای کریسمس برگزار کرده بودند و هرکس از اعضای خانواده مسئول آوردن یکی از غذاهای سفره یود. «جورج» که از سروصدا و دعواهای همیشگی آنها خسته شده بود سعی میکند به یک گوشهی آرام خانه برود که همسرش متوجه میشود کسی که از او خواسته بودند بیاید و نقش بابانوئل را بازی کند نمیآید. او از جورج میخواهد این کار را انجام دهد.
«جورج» که همین حالا هم از کریسمس متنفّر است به زمین و زمان غر میزند. پدربزرگ آنها، سالهای سال نقش بابانوئل را بازی میکرده و حالا از پا افتاده است. «جورج» رو به او میکند و میگوید تو باید به جای من این کارهای مسخره را انجام میدادی! و پدربزرگی که سالهای سال بیحرکت بود زبان باز میکند و به او میگوید که تو بعدها قدر این روز را خواهی دانست.
بعد از آن جورج هر روز صبح که بیدار میشود روز کریسمس است! او اوایل از این اوضاع ناراحت و کلافه بود. از اینکه نمیدانست در طی سال چه اتفاقی افتاده است و فکر میکرد فقط یک شب خوابیده و بیدار شده است. اما رفتهرفته به این اوضاع عادت کرد تا اینکه فهمید اوضاع زندگیاش در روزهایی که او به خاطر نمیآورد زیاد خوب نیست.
او به همسرش خیانت کرده بود، اما به یاد نمیآورد و این مسئله هم خودش و همسرش را اذیت میکرد. او روند رشد فرزندانش را نمیدید و نمیدانست در طول سال چه کارهایی کرده است. سالها سپری شد، تااینکه «جورج» متوجه اهمیت خانوادهاش و روز کریسمس شد. آدمهایی که دوستش داشتند و او آنها را دوست داشت. پس در یکی از روزهایی که بیدار شد، درست روز کریسمس سال 2021 آرزو کرد که دوباره برگردد و تمام اشتباهاتش را جبران کند و از تمامی لحظههایش درکنار خانواده لذّت ببرد.
نظرات کاربران
هیچ نظری وجود ندارد
هیچ نظری وجود ندارد
افزودن دیدگاه در مورد یک کریسمس دیگه